- دسته : داستان های ترسناک,,
- تاریخ ارسال : جمعه 2 ارديبهشت 1390
- بازدید : 261
با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوش
داشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بود
اما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد .
حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که به پیشنهاد خانومم گفتیم شام
رو یه جای باصفا بزنیمو بعد بریم خونه مادرزنم اینا.در پی رستوران بودم
اما خبری نبود تو جاده مگس پر نمیزد گه گاهی یک ماشین رد میشد
همینطور گذشت تا به یک جاده انحرافی رسیدیم که تابلوی دست نویس
و کهنه ای بود که روش نوشته: رستوران..
مابقیش مشخص نبود! سری گازش رو گرفتم تو خاکیو بسمت رستوران رفتم
یه دو کیلومتری گذشت دریغ از یه آدم یا ماشین در جاده.خلاصه به رستوران
که بیشتر شکل کلبه ی خرابه ای بود رسیدیم صدای واق واق یک سگ در فضا
اکو میشد و در بین صدای انبوه جیرجیرکها غرق میشد.دستی رو کشیدم
خانومم خوابش برده بود بیدارش کردم و از ماشین پیاده شدیم
هوا صاف و مهتابی بود دور و اطراف پوششی جنگلی داشت و نزدیک به
کوه بودیم هوا کمی شرجی بود.و بوی برنج و شالیزار آدم رو مست میکرد
کلبه چوبی و خزه بسته در دل شب نمایان بود.لامپی کوچک نور زردرنگش
رو در هوا پخش میکرد و پشه ها دورش میرقصیدند.
بسمت کلبه قدم برداشتم و خانومم پشت سرم مرا همراهی میکرد
صدا زدم: کسی نیست؟سلام؟؟؟
پیرمردی ریش بلند درو باز کرد با صدایی مملو از لهجه شمالی و با چهره ای
اخم آلود گفت: سلام.بفرمایید
با شک پرسیدم: ببخشید سر دوراهی تابلو رستوران زده بود
و...
به وسط حرفم پرید گفت: درست آمدید البته یکم دیره ولی غذا هستش
بفرمایید داخل و درو پشت سرتون ببندید.
راستش بنظرم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اینجا بود
خلاصه وارد شدیم داخل کلبه دو تا میز پلاستیکی بدرنگی بود
و یه پیشخون کثیفتر بسبک فیلمهای ترسناک!
پیرمرد گفت: جیگر میخورید؟
هر چند زیاد موافق نبودم اما گفتم باشه بیار
پیرمرد به سراغ یخچال کوچکش رفت و سینی جیگر رو بیرون کشید
بعد هم به پشت کلبه رفت و شروع به آماده کردن زغال کرد...
همسرم خسته و خواب آلود بی هیچ حرفی بمن نگاه میکرد
بوی بدی در فضا پیچیده و با بوی نم و چوب کلبه قاطی شده بود
نور ضعیف و زرد رنگ لامپی که بالای سرمان بود تنها روشنایی کلبه بود.
صدای پیرمرد از پشت کلبه کرا بخود آورد: شب اینجا میمونید؟
بلند گفتم: نه ممنون شام رو میخوریم و میرویم
چند دقیقه بعد غذا آماده بود نوشابه ای در کار نبود و یک پارچ آب در کنار سینی بود
از سر ناچاری تا آخرین لقمه خوردیمش مزه ی عجیبی میداد
تغریبا لقمه ی آخر بودیم که چیزی زیر دندونم حس کردم
از دهانم بیرون آوردم یک ناخن شکسته بود حالم بهم خورد نزدیک بود بالا بیاورم!
خانومم با چشمهایی گرد شده مرا نگاه میکرد و از تعجب لیوان آب از دستش افتاد
بسراغ پیرمرد پشت کلبه رفتم تا بهش شکایت کنم خانومم در پی لیوانش روی زمین
میگشت که از بین چوبهای کف کلبه چیزی پیدا کرد و آن دستی قطع شده بود
که زیر چوبها دفن شده بود! هنوز به پیرمرد نرسیده بودم که صدای جیغ خانمم
باعث شد بسمت کلبه بدوم پیرمرد هم پشت سرم آمد
داد زدم: مهسا چی شده؟
خانومم در حالی که دستش جلوی دهانش بود از میان انگشتانش صدای لرزانش
به گوشم رسید: اینجا یه آدم تیکه تیکه شده دفنه!
پیرمرد با تبری که دستش بود از پشت سر بهم حمله کرد سریع متوجه شدم.
و جاخالی دادم اما دستم کمی زخمی شد.پیرمردو حول دادم بسمت دیوار
و تا آمد دوباره حمله کنه دست خانمم را گرفتم و بدو بدو بسمت ماشین دویدم
پریدیم تو ماشین و با عجله سوییچ رو چرخوندم چند استارت خورد و طبق معمول
که همیشه در بدترین شرایط ماشین روشن نمیشه روشن نمیشد!
پیرمرد با تبرش شیشه ماشین رو آورد پایین و همین که دستشو برد بالا تا دومین
ضربش رو به مخم بزنه ماشین روشن شد و با یک دنده عقب سریع ازش دور شدم
پیرمرد با ناتوانی دنبال ماشین کمی آمد اما کم آورد و ما دور شدیم چند ثانیه بیشتر
نگذشته بود که بشدت خواب آلود شدم نگاهی کردم به خانومم دیدم بیهوش شده
فهمیدم تو غذامون عوضی قرص خواب آور شدید ریخته همینکه خواستم بخودم
بیام چشمام روی هم رفته بود کار از کار گذشته بود...!
وقتی چشمامو باز کردم دوباره داخل کلبه بودم به یک صندلی بسته شده بودم
دهانم هم بسته بود نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و خانومم کجاست؟!؟
چند لحظه ای گذشت تا اینکه پیرمرد از داخل اتاق بیرون آمد با خنده ای شیطانی
همه چیزو بهم فهموند.کمربندش رو سفت کرد و دوباره به اتاق برگشت
چند لحظه بعد خانومم با صورتش که از اشک قرمز شده بود و دهانش مثل من بسته
بدنش کاملا برهنه و کبود شده بود از عصبانیت تنم میلرزید پیرمرد خنده هاشو بیشتر
کرد سپس کشون کشون خانومم رو بسمت زیر زمین برد آنجا دو زن بدبخت دیگر
بودند که مثل ما قربانی شده بودند!پیر کفتار زنها رو فلج میکرد
و در زیر زمین نگه میداشت مردها رو تکه تکه و قسمتی رو برای کباب بر میداشت
و مابقی رو زیر کلبه دفن میکرد.میدونستم چه سرنوشتی در انتظارمه
لحظه ای بعد پیرمرد از زیر زمین به بیرون آمد و در را قفل کرد.
چاقوی کهنه و زنگ زده ای از جیبش بیرون آورد و بسمتم آمد یک لحظه بعد
آرام آرام شروع به بریدن گردنم کرد خون مثل فواره از گلوم بیرون میپاشید
و از شدت درد گریه میکردم تا سرم کاملا از تنم جدا شد
آخرین چیزی که از دنیا دیدم چهره جنون وار پیرمرد بود که چاقوی خونین رو
بروی زبانش کشید و دوباره در جیبش گذاشت.سپس چشمام برای همیشه بسته شد!
فردای آنروز مهسا وقتی چشماشو باز کرد تمام تنش کوفته شده بود
و سرما تا استخوانش نفوذ میکرد دو زن دیگری که بشکلی همسلولیش بودند
مثل روح پوستشون رنگ نداشت و زیر چشماشان سیاه و کبود بود
با نگاهشان بی صدا با مهسا حرف میزدند.دقایقی بعد پیرمرد که معلوم بود
تازه از خواب بیدار شده وارد زیرزمین شد دستان مهسا رو باز کرد
و همین که خواست پایش رو باز کنه مهسا پیرمرد رو حول داد و کشان کشان
بسمت بیرون زیر زمین رفت پیرمرد با خونسردی آرام دنبالش راه افتاد
هنوز آفتاب درست درنیامده بود مهسا چند قدم بیشتر از کلبه دور نشده بود
که سگ حار و وحشی پیرمرد بدنبالش پارس کنان دوید و چون مهسا نمیتوانست
بدود گرفتار سگ شد و سگ با دندانهای تیزش پای مهسا رو غرق خون کرد
پیرمرد خندان گفت: ایندفعه پاتو به عنوان صبحانه خورد دفعه ی دیگه خودتو
میدم بخوره اگه بخوای فرار کنی.سپس موهای مهسا رو دور دستش پیچید
و بسمت زیر زمین کشون کشون بردش!
وقتی به زیر زمین رسید دید هیچکدام از آن دو زن داخل زیرزمین نیستند
همین که برگشت تبر وسط سینه اش فرود آمد و به داخل زیر زمین افتاد
زن اولی دست مهسا رو گرفت و بسمت بیرون کشیدش
زن دومی هم در زیرزمینو بست و قلفشو زد.
هر سه هراسان دنبال ماشین بودند که پشت کلبه پنهان شده بود
اما سوییچ دست پیرمرد بود!
سگ پیرمرد هم زنجیرش بسته بود و نمیتوانست کاری کند
فقط تهدید کنان پارس میکرد...
نمیتوانستند جایی بروند مهسا دنبال شوهرش میگشت
اما اثری ازش نبود.فقط موبایلش روی میز بود که اونم آنتن نداشت!
مجبور بودند منتظر بشوند تا کسی بیا چون پاها همه زخمی بود و نمی توانستند
درست راه بروند...نیم ساعت بعد یک کامیون از راه رسید
همه فریاد زنان داد زدند: کمک..کمک
مرد میانسالی از کامیون پیاده شد و هراسان داخل کلبه آمد.
مهسا تند تند کمی از قضایا را گفت: مرد سری تکان داد و کشان کشان
مهسا رو سوار کامیون کرد و گفت: من فقط یک نفر جا دارم اینو میرسونم بعد
میام کمک شما؟!؟؟
مهسا داخل کامیون نشست و مرد به داخل کلبه برگشت
چند لحظه بعد دوباره برگشت و راه افتادند مهسا نمیدانست چه خبره
و چه اتفاقی براش داره می افته اما چاره ای جز اطمینان نداشت
مرد هیچ حرفی نمیزد فقط رانندگی میکرد مهسا گفت: جاده اونطرفه
برای چی از اینور میرید؟
مرد پاسخ داد: یه میانبره!
مهسا با نگرانی در فکر بود که ناگهان چشمش بروی داشبورد افتاد و
عکسی که داخلش همان پیرمرد بود و دست بر گردن همین مردک انداخته بودو دید
تازه فهمید که از چاه درآمده و به چاه دیگری افتاده!
اما دیگر دیر شده بود آنها به خانه ی مردک رسیدن
مهسا فریاد زد: دزد عوضی تو منو دزدیدی؟تو هم با اون پیرمرد دست داشتی؟
مرد خنده ای کرد و گفت: درست حدس زدی خانوم خوشگله تو حیف بودی
باسه اون پیرمرد و حالا دیگه واسه منی همین که مهسا خواست حرکتی کنه
مرد اسلحه اش رو در آورد و گفت: حرف زیادی بزنی میکشمت
سپس از ماشین پیاده شدند و مهسا را داخل اتاقی بدون پنجره حبس کرد
و گفت: من برمیگردم حساب دوستاتو برسم و اونجارو گرد گیری کنم .
بعد میام سراغت و باز خنده ای دیگر کرد!اما مهسا اینبار زرنگی کرده بود
و موبایل را آورده بود و جالب اینکه آنجا آنتن میداد مردک فکر آنجارو نکرده بود
صدای حرکت کامیون آمد مهسا سریع شماره پلیسو گرفت و همه چی را گفت:
لحظاتی بعد مرد اسلحه بدست بالای سر دو زن بود و آماده شلیک که
ماموران سر رسیدن و دستگیرش کردند بعد هم آمبولانس آمد و جسد پیرمرد رو بردند
مهسا هم نجات یافت و بعد از چند وقت پاهاشم خوب شد اما جنازه شوهرش قابل
شناسایی نبود و قاطی تکه چند نفر شده بود...
این نظر توسط enamel در تاریخ 1391/5/20/5 و 21:42 دقیقه ارسال شده است | |||
[Comment_Gavator] |
خیلی مسخره بود معلومه یه فیلم ترسناک دیدی جوگیر شدی دست به قلم بردی!!!!پاسخ:اگه اینطور باشه که شما میگین خب اینم یه هنره |